فرار من
۱۰۷
بعد از اینکه بینا رو از اتاق انداخت بیرون در رو بست و نگاهش رو داد به من یک چند مین که بهم خیره شد به حرف اومد و گفت
جونگکوک..... بچه منه آره
اه فهمید دیگه. خداااا
مجبورم تایید کنم گفتم:
یوری... آ..آره
جونگکوک.... میدونستم. تو این چند سال پیش اون عوضی میموندی ؟
یوری.... جونگکوک من چرا باید به تو جواب پس بدم هان ؟؟ چرا؟
با داد گفت:
جونگکوک.... چون باید بدی. چون من وقتی جواب ازت میخواهم تو باید جواب بدی
هنوز هم مثل قبل خودخواه . و فکر میکنه حرف حرف خودشه
من هم صدام رو بردم بالا و با اخم گفتم:
یوری..... نه اصلا این طور نیست. میدونی چرا ؟ چون من اون چند سال قبل که مجبور بودم پیش تو بمونم به حرفت گوش میدادم
با تمسخر که گفت
جونگکوک..... جدا . تو الان هم مجبوری به من جواب بدی
یوری.... نیستم
جونگکوک.... هستی
یوری.... نیستم
جونگکوک.... وقتی میگم هستی. یعنی هستی
دال... هتی ما . مان
بفرما این هم از بچه ایی که خودم بزرگ کردم. طرف پدرش رو گرفت اهعی اهعی روزگار
رفت طرف تخت دال و پیشونیش
رو بوسید و گفت
جونگکوک..... هاهاها آره پسر گلم. آفرین شیر پسرم
و بعد برگشت سمت من و گفت
جونگکوک..... ببین یوری تو الان جواب منو میدی که این چند سال پیش کی میموندی ؟ من هم برای تو توضیح میدم که وقتی تو از خونه من رفتی چه اتفاقی واسم اوفتاد
مگه چه اتفاقی براش اوفتاده ؟ جز خوشحالی چه اتفاقی میتونه براش بیفته ؟!
جونگکوک.... قول میدم. بگو
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
یوری..... پیش دون سوجون میموندم چون مجبور بودم
جونگکوک کلافه و عصبی دستی توی موهاش کشید
جونگکوک..... چرا مجبور بودی ؟؟
یوری.... چون.. چون تهدیدم کرد
جونگکوک.... به چی ؟
یوری..... که من از ازدواج با اون فرار کردم . و رفتم خونه یکی دیگه موندم و الان هم ازش حاملمم
رگ گردن جونگکوک زده بود بیرون عصبی و کلافه باز دوباره دوتا دستش رو کشید توی موهاش و
یکم توی اتاق راه رفت و بعد وایساد و گفت:
جونگکوک..... توهم قبول کردی نه ؟!
من هم کلافه و با استرس غمگین گفتم
یوری.... مجبور بودم. خودم تنها با یک بچه میخواستم چیکار کنم
جونگکوک.... خوب همین طوری پیشش موندی که چی بشه ؟ چه سودی برای اون داشت؟؟
اگر بگم باهاش ازدواج صوری کردم مطمعنم زنده نمیمونم. شک ندارم.
ولی ولی الان بگم بهتر از اینه که از دون سوجون بشنوه. با بعداً بفهمه اوفففففففف
یوری.... من...من.من
کلافه و با اخم گفت
جونگکوک.... انقدر من من نکن حرفت رو بزن. به حد کافی عصبی هستم یوری
نفس عمیقی کشیدم
یوری..... من با دون سوجون ازدواج صوری کردم
چشماش گرد شد و چند ثانیه بهم زل زد و گفت
جونگکوک..... چه گوهی خوردی ؟ چه غلطی کردی یوری ها ؟
یوری.... درست صحبت کن با من
جونگکوک..... وقتی تو رفتی همچین کار احمقانه ای کردی میخواستی چی بشنوی. تو از ازدواج با اون فرار کردی که چی دوباره باهاش ازدواج کنی
یوری..... موضوعش باهم فرق میکنه.....
پرید وسط حرفم با صدای بلندی گفت
جونگکوک..... کجا موضوعش فرق میکنه. میخواهی بگی هر دوتا ازدواج با خواست تو نبوده و اولی مجبورت کردن و تو فرار کردی دومی دوسوجون تهدیدت کرده... یوری من اون مرتیکه رو ببینم زنده نمیزارمش
بعد از اینکه بینا رو از اتاق انداخت بیرون در رو بست و نگاهش رو داد به من یک چند مین که بهم خیره شد به حرف اومد و گفت
جونگکوک..... بچه منه آره
اه فهمید دیگه. خداااا
مجبورم تایید کنم گفتم:
یوری... آ..آره
جونگکوک.... میدونستم. تو این چند سال پیش اون عوضی میموندی ؟
یوری.... جونگکوک من چرا باید به تو جواب پس بدم هان ؟؟ چرا؟
با داد گفت:
جونگکوک.... چون باید بدی. چون من وقتی جواب ازت میخواهم تو باید جواب بدی
هنوز هم مثل قبل خودخواه . و فکر میکنه حرف حرف خودشه
من هم صدام رو بردم بالا و با اخم گفتم:
یوری..... نه اصلا این طور نیست. میدونی چرا ؟ چون من اون چند سال قبل که مجبور بودم پیش تو بمونم به حرفت گوش میدادم
با تمسخر که گفت
جونگکوک..... جدا . تو الان هم مجبوری به من جواب بدی
یوری.... نیستم
جونگکوک.... هستی
یوری.... نیستم
جونگکوک.... وقتی میگم هستی. یعنی هستی
دال... هتی ما . مان
بفرما این هم از بچه ایی که خودم بزرگ کردم. طرف پدرش رو گرفت اهعی اهعی روزگار
رفت طرف تخت دال و پیشونیش
رو بوسید و گفت
جونگکوک..... هاهاها آره پسر گلم. آفرین شیر پسرم
و بعد برگشت سمت من و گفت
جونگکوک..... ببین یوری تو الان جواب منو میدی که این چند سال پیش کی میموندی ؟ من هم برای تو توضیح میدم که وقتی تو از خونه من رفتی چه اتفاقی واسم اوفتاد
مگه چه اتفاقی براش اوفتاده ؟ جز خوشحالی چه اتفاقی میتونه براش بیفته ؟!
جونگکوک.... قول میدم. بگو
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
یوری..... پیش دون سوجون میموندم چون مجبور بودم
جونگکوک کلافه و عصبی دستی توی موهاش کشید
جونگکوک..... چرا مجبور بودی ؟؟
یوری.... چون.. چون تهدیدم کرد
جونگکوک.... به چی ؟
یوری..... که من از ازدواج با اون فرار کردم . و رفتم خونه یکی دیگه موندم و الان هم ازش حاملمم
رگ گردن جونگکوک زده بود بیرون عصبی و کلافه باز دوباره دوتا دستش رو کشید توی موهاش و
یکم توی اتاق راه رفت و بعد وایساد و گفت:
جونگکوک..... توهم قبول کردی نه ؟!
من هم کلافه و با استرس غمگین گفتم
یوری.... مجبور بودم. خودم تنها با یک بچه میخواستم چیکار کنم
جونگکوک.... خوب همین طوری پیشش موندی که چی بشه ؟ چه سودی برای اون داشت؟؟
اگر بگم باهاش ازدواج صوری کردم مطمعنم زنده نمیمونم. شک ندارم.
ولی ولی الان بگم بهتر از اینه که از دون سوجون بشنوه. با بعداً بفهمه اوفففففففف
یوری.... من...من.من
کلافه و با اخم گفت
جونگکوک.... انقدر من من نکن حرفت رو بزن. به حد کافی عصبی هستم یوری
نفس عمیقی کشیدم
یوری..... من با دون سوجون ازدواج صوری کردم
چشماش گرد شد و چند ثانیه بهم زل زد و گفت
جونگکوک..... چه گوهی خوردی ؟ چه غلطی کردی یوری ها ؟
یوری.... درست صحبت کن با من
جونگکوک..... وقتی تو رفتی همچین کار احمقانه ای کردی میخواستی چی بشنوی. تو از ازدواج با اون فرار کردی که چی دوباره باهاش ازدواج کنی
یوری..... موضوعش باهم فرق میکنه.....
پرید وسط حرفم با صدای بلندی گفت
جونگکوک..... کجا موضوعش فرق میکنه. میخواهی بگی هر دوتا ازدواج با خواست تو نبوده و اولی مجبورت کردن و تو فرار کردی دومی دوسوجون تهدیدت کرده... یوری من اون مرتیکه رو ببینم زنده نمیزارمش
- ۶.۰k
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط